عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه

عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه

دنیای رویایی

 

کاش چنین دنیایی بود کاش! 

 

کاش دنیایی بود که در ان 


صدای شکستن قلبی هیچگاه شنیده نمی شد


طعم تلخ جدایی هرگز چشیده نمی شد


رنگ زشت خیانت هیچ وقت دیده نمی شد


دل بی گناه عاشقی از بی اعتنایی پژمرده نمی شد


عدالت و حق عشق واقعی زیر پا له نمی شد


مهر و محبت کسی با بی رحمی پس داده نمی شد


دست ردی بر سینه پر شوق خواستاری زده نمی شد


عشق در سیاه چالی ابدی زندانی نمی شد


بلبلانش فقط نغمه شادی می سراییدند


گلهایش بی خار و فقط بوی خوش مهر و محبت می دادند


قلبها شفافتر از اب زلال می بودند


دلها همگی مست از مهر و وفا خوش بودند


ولی افسوس که ما هر روز از ان دنیا دورتر و دورتر می شویم!

             

 

عشق

 

            کشتی نوح امیدم باش...

 

فریاد ثانیه ها

هشدار دقیقه ها

افسوس ساعت ها

تنهایی و خلوت

رگبار سکوت

و من و صد افسوس

و کجایم من اکنون؟

و به دنبال چه می گردم؟

غرق در اندوهم

صفحات غمناک دل ماتم زده ام

با نم نم اشکهایم کم کم

رنگ تطهیر به خود می گیرد

درنگ پاکی ،رنگ عشق

رنگ عشقی که به سبکبالی پر پرواز من است

و دگر در دل من کم پیداست

جای خود را این رنگ

به سیاهی داده

به ندامت،افسوس

که مرا با خود به سکوتی ابدی می خواند

به سکوتی که هم آهنگ است

هم سوز است با نی

و صدای این نی تنهایی بود

که به من راز تحرک آموخت

وپلی ساخت برایم این نی

تا که خورشید سحر با لبخندش

شبهای دراز تنهایی را به سپیده ی صبح

منور سازد

و به آوای طنین اندازش

غنچه ی امید را

در وجود سرد من شکوفا ساخت

و به من آموخت

که به طوفان هراس و ترسم

یاد تو

نام تو

ذکر تو

کشتی نوح امیدم باشد......

                    ===========================

 

             بنال ای ساز عشق....

 

بنال ای ساز عشق !

 


که دلم بسیار گرفته است. دلتنگم دلتنگ برای دلبرده ام و صدای

جیرجیرکها غم تنهایی ام را صد چندان می کنند.


اینجا از دوست خبری نیست. اینجا عشاق را به دار می آویزند و

مهربانان را بر گیوتین می اندازند.

حرمت عشق را شکسته اند و نمی دانند تو ای ساز عشق

چگونه می نوازی.

روزگاری بی صدای عشق نفسهایم را می شمردم که بیکار

نباشم. امروز با عشق همنفسم در دیاری که نفسها تکرار سنگین

و امتداد بلند دارند. غزل آشفتگی ام را نمی دانم برای که بخوانم و

نقش تنهاییم را بر چه بکشم.

و پیش از این غزل من برکه ای را می دانستم که به رویش می شد

نقاشی کشید و چه گذشت...

اکنون صدایم اسم توست و نقش همه رویایم را بوی تو می سراید و

در چشمانم نگاه توست و در قفس سینه دیگر دلی نیست که غوغای

خاموش غروب را بفهمد و چشمک ستاره با جیرجیر شب چه موزون

است و صدای جیرجیرکها غم تنهایی ام را صد چندان می کنند

 

                 ============================

تو می ایی بهانه ی من........

               میدانم که می ایی....

 

              تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

تو می آیی !

تو می آیی بهانه من ،

و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

جوانه می زند ،

لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

تمام لحظه های بی تو بودن را ،

تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

تو می آیی بهانه من ،

تو می آیی ،و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

تنها به شوق تو ،

          سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید

           ===========================

کلام اول و اخر.....

 برهنه ام

بپوشانم با عشق

شهری خالی ام

پرم کن از ازدحام

برگی خشکم

در آخر زمستان

بلرزانم از آواز پرنده ای

سرشارم کن

از شادی

بگو به باد

برقصد زیر دامنم

تا بریزد

از انگشتانم پروانه ها

می خواهم تنت

ننوی خوابم شود

تا غرق شوم

در موج دستانت

برهنه ام

بپوشانم با عشق.........

+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم شهریور 1384ساعت 6:6  توسط ...:::نگین:::...  |  24 نظر

           

 خلوت

   آغاز می کنم روزی دیگر را

   در میان لحظه های خوب زندگی

   گوش می دهم به ناقوس سیال عشق

    آنجا روح زیبای خیال چون کبوتری به خلوتم بال می گشاید

    دلم می خواهدتبسم را بدزدم از خورشید

    وچون قطره ی شبنم بلغزم در میان برگ

    می خواهم از این دریچه ی باز

    پر بگشایم بسوی تو

    می خواهم با لطافت نسیم ٬بوزم در هوای تو

    پنهان شوم در شبنم عشق

    چون قطره رها شوم در دستهای تو

    تشنه صبحم با یک نسیم سرد

    تشنه طوفان عشق وحشی دریا

    می خزم در بستر رویای شب

    درانتظارموج بوسه های تو

    می روم به ساحلی دور.....

 

 

                        =====================

 

                   مرا بسپار به دست باد.....

    یاد کن

    مرا بیدار کن از خواب 

    مراجای ده در خانه ی کوچک عشق

         بشوی با باران انتظارم را

         مرا مسپار به دست باد

    چون پرنده رهایم کن درآسمان

    مرا در بهار اندیشه کن

         تن تشنه ام را به وسعت دریا بسپار

         زورق شکسته ی دلم را دوباره بساز

    یادکن کوچه ی میعادمان را در شب

    مرا تکرار کن تکرار...!

                    ======================

          

 

   ساحل

 

    در گذر لحظه ها از پشت پرده ی سکوت

    نگاه کن به غم تنهایی ام

    چون باران ببار بر شیشه ی خیالم

    تا دوباره بروید در کویر سینه ام بهار زندگی

    به تولد ستاره فکر من

    که با درخشش خود قلب هایمان را بهم پیوند میدهد

    رنگ غروب پاییز را از چشمهایم پاک کن

    رو کن به معبد عشق و آفتاب را دوباره نشانم بده

    دروازه باغ پاییز را ببند

    تا از آن دریچه ی سبز بودن به وسعت عشق پناه آوریم

    مرا به سرزمین رازهای خفته نزدیک کن

    آنجادر دل شب

     نور رویاهایم در ساحل نگاهت چون شعله می رقصد....

 

           ==================================

 

 

                                      

 

     آید آنروز گره زلف تو را باز کنیم

     از سر شب تا سحر قصه لب ساز کنیم

     اشک چینیم و به باغ ملکوتی برویم

     واندران باغ برقصیم و دلی باز کنیم

     چشمه٬چشمه٬می بنوشیم و بخندیم و بساتی فکنیم

     آنگه از روی طرب٬بهر عدو ناز کنیم

     بهر خوشبختی عشاق دعایی بکنیم

     خرقه زهد ز تن کنده صفایی بکنیم

     آسمان را بتراشیم و جلایی بدهیم

     میوه عشق بچینیم٬سخن٬باز کنیم

     از زمستان قدیمی دگر حرفی نزنیم

     چشم بر مهر بدوزیم و دل هوایی بکنیم

     سوره عشق بخوانیم

     کوکب مهر بخواهیم

     صحبت از لیلی و مجنون بکنیم

     جان گرفته٬سوز دیده٬با نیاز

     مهر را بر دار تن پهن کنیم

     گوهر دل بپسندیم

     چشم روشن بینیم

     ساقی از میکده گیریم٬نیازی بکنیم

     آری آید آنروز

     آری آید آنروز

     که بهارش همه رنگی باشد

     و من وتو ز هوایش مستی بکنیم............

نفریت به عشق من و تو

 

غربت من هر چی که هست

از با تو بودن بهتره

آخر خط زندگیم

این نفسای آخره

وقتی دارم با هر نفس

از این زمونه سیر میشم

وقتی با یه زخم زبون

از این و اون دلگیر میشم

این آخره راه دیگه

باید که تنها بمیرم

تنها تو اوج بی کسی

تو غربت آروم بگیرم

باید برم باید برم

باید که بی تو بپرم

آخ که چه سنگین میزنه

این نفسای آخرم

سکوت من نشونه

رضایتم نیست ، میدونی

گلایه هامو می تونی

از توی چشمام بخونی

بگو آخه جرمم چیه

که باید این جور بسوزم

هیچی نگم ، داد بزنم

لبامو رو هم بدوزم

در به در غزل فروش

منم که گیتار میزنم

با هر نگاه به عکست انگار

من خودمو دار میزنم

نفرین به عشق و عاشقی

نفرین به بخت و سرنوشت

به اون نگاه که عشقتو

تو سرنوشت من نوشت

نفرین به من ، نفرین به تو

نفرین به عشق من و تو

به ساده بودن منو

به اون دل سیاه تو

نفرین به عشق و عاشقی

نفرین به بخت و سرنوشت

به اون نگاه که عشقتو

تو سرنوشت من نوشت

 

عشق یعنی کوچه ای دور و دراز

با هزاران سختی و شیب و فراز

 عشق یعنی عطر گل های بهشت

عشق یعنی زندگی و سر نوشت

زیباترین قلب

                                                         

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست!
مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد.
در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتماً شوخی می کنی... قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.
پیرمرد گفت:درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام.
گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند.
اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت.
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.

داستان کرگردن و دم‌جنبانک

کرگدن گفت: نه امکان ندارد، کرگردن ها نمی توانند با کسی دوست بشوند. دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد. لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند. یکی باید حشره های تو را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت است. همه به من می گویند: پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم، من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت این امکان ندارد. همه قلب دارند.
کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت:خوب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی. ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت: نه؛ من قلب نازک ندارم، من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت : نه، تو حتما یک قلب نازک داری، چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای اینکه لگدش کنی، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت: خوب، این یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چه؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...
کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.
داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت: نه، اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود، احساس خوبی داری.
یعنی احساس رضایت می کنی، اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت، روزها، هفته ها و ما ه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست. هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن احساس خوبی داشت. یک روز گرم کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنباک گفت : نه، کافی نیست.
کرگدن گفت: درست است کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم. راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد: این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.
وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکی را که می گفتی، اما قلبم از چشمم افتاد حالا چکار کنم ؟
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت: راستی این که کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد، یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت: عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند.
باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم.
حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

اگه قرار بود

اگه قرار بود تو دنیا چیز دیگه ای باشم
دوست داشتم جای اشک رو صورت تو باشم
تو چشات متولد شم , رو پلکات جون بگیرم
رو گونه هات جاری بشم ,رو لبات بمیرم