عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه

عاشقانه

دلنوشته های عاشقانه

عشق

 

            کشتی نوح امیدم باش...

 

فریاد ثانیه ها

هشدار دقیقه ها

افسوس ساعت ها

تنهایی و خلوت

رگبار سکوت

و من و صد افسوس

و کجایم من اکنون؟

و به دنبال چه می گردم؟

غرق در اندوهم

صفحات غمناک دل ماتم زده ام

با نم نم اشکهایم کم کم

رنگ تطهیر به خود می گیرد

درنگ پاکی ،رنگ عشق

رنگ عشقی که به سبکبالی پر پرواز من است

و دگر در دل من کم پیداست

جای خود را این رنگ

به سیاهی داده

به ندامت،افسوس

که مرا با خود به سکوتی ابدی می خواند

به سکوتی که هم آهنگ است

هم سوز است با نی

و صدای این نی تنهایی بود

که به من راز تحرک آموخت

وپلی ساخت برایم این نی

تا که خورشید سحر با لبخندش

شبهای دراز تنهایی را به سپیده ی صبح

منور سازد

و به آوای طنین اندازش

غنچه ی امید را

در وجود سرد من شکوفا ساخت

و به من آموخت

که به طوفان هراس و ترسم

یاد تو

نام تو

ذکر تو

کشتی نوح امیدم باشد......

                    ===========================

 

             بنال ای ساز عشق....

 

بنال ای ساز عشق !

 


که دلم بسیار گرفته است. دلتنگم دلتنگ برای دلبرده ام و صدای

جیرجیرکها غم تنهایی ام را صد چندان می کنند.


اینجا از دوست خبری نیست. اینجا عشاق را به دار می آویزند و

مهربانان را بر گیوتین می اندازند.

حرمت عشق را شکسته اند و نمی دانند تو ای ساز عشق

چگونه می نوازی.

روزگاری بی صدای عشق نفسهایم را می شمردم که بیکار

نباشم. امروز با عشق همنفسم در دیاری که نفسها تکرار سنگین

و امتداد بلند دارند. غزل آشفتگی ام را نمی دانم برای که بخوانم و

نقش تنهاییم را بر چه بکشم.

و پیش از این غزل من برکه ای را می دانستم که به رویش می شد

نقاشی کشید و چه گذشت...

اکنون صدایم اسم توست و نقش همه رویایم را بوی تو می سراید و

در چشمانم نگاه توست و در قفس سینه دیگر دلی نیست که غوغای

خاموش غروب را بفهمد و چشمک ستاره با جیرجیر شب چه موزون

است و صدای جیرجیرکها غم تنهایی ام را صد چندان می کنند

 

                 ============================

تو می ایی بهانه ی من........

               میدانم که می ایی....

 

              تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم

و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،

در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !

امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری

تو می آیی !

تو می آیی بهانه من ،

و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،

جوانه می زند ،

لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،

تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،

تمام لحظه های بی تو بودن را ،

تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،

شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،

به آن فصل پر از دلتنگی و سرما نیندیشد !

تو می آیی بهانه من ،

تو می آیی ،و شوق دیدنت ، این شاخه های خشک را زنده نگه می دارد و

تنها به شوق تو ،

          سکوت ژرف و سرد مرگ را بدرود می گوید

           ===========================

کلام اول و اخر.....

 برهنه ام

بپوشانم با عشق

شهری خالی ام

پرم کن از ازدحام

برگی خشکم

در آخر زمستان

بلرزانم از آواز پرنده ای

سرشارم کن

از شادی

بگو به باد

برقصد زیر دامنم

تا بریزد

از انگشتانم پروانه ها

می خواهم تنت

ننوی خوابم شود

تا غرق شوم

در موج دستانت

برهنه ام

بپوشانم با عشق.........

+ نوشته شده در  چهارشنبه شانزدهم شهریور 1384ساعت 6:6  توسط ...:::نگین:::...  |  24 نظر

           

 خلوت

   آغاز می کنم روزی دیگر را

   در میان لحظه های خوب زندگی

   گوش می دهم به ناقوس سیال عشق

    آنجا روح زیبای خیال چون کبوتری به خلوتم بال می گشاید

    دلم می خواهدتبسم را بدزدم از خورشید

    وچون قطره ی شبنم بلغزم در میان برگ

    می خواهم از این دریچه ی باز

    پر بگشایم بسوی تو

    می خواهم با لطافت نسیم ٬بوزم در هوای تو

    پنهان شوم در شبنم عشق

    چون قطره رها شوم در دستهای تو

    تشنه صبحم با یک نسیم سرد

    تشنه طوفان عشق وحشی دریا

    می خزم در بستر رویای شب

    درانتظارموج بوسه های تو

    می روم به ساحلی دور.....

 

 

                        =====================

 

                   مرا بسپار به دست باد.....

    یاد کن

    مرا بیدار کن از خواب 

    مراجای ده در خانه ی کوچک عشق

         بشوی با باران انتظارم را

         مرا مسپار به دست باد

    چون پرنده رهایم کن درآسمان

    مرا در بهار اندیشه کن

         تن تشنه ام را به وسعت دریا بسپار

         زورق شکسته ی دلم را دوباره بساز

    یادکن کوچه ی میعادمان را در شب

    مرا تکرار کن تکرار...!

                    ======================

          

 

   ساحل

 

    در گذر لحظه ها از پشت پرده ی سکوت

    نگاه کن به غم تنهایی ام

    چون باران ببار بر شیشه ی خیالم

    تا دوباره بروید در کویر سینه ام بهار زندگی

    به تولد ستاره فکر من

    که با درخشش خود قلب هایمان را بهم پیوند میدهد

    رنگ غروب پاییز را از چشمهایم پاک کن

    رو کن به معبد عشق و آفتاب را دوباره نشانم بده

    دروازه باغ پاییز را ببند

    تا از آن دریچه ی سبز بودن به وسعت عشق پناه آوریم

    مرا به سرزمین رازهای خفته نزدیک کن

    آنجادر دل شب

     نور رویاهایم در ساحل نگاهت چون شعله می رقصد....

 

           ==================================

 

 

                                      

 

     آید آنروز گره زلف تو را باز کنیم

     از سر شب تا سحر قصه لب ساز کنیم

     اشک چینیم و به باغ ملکوتی برویم

     واندران باغ برقصیم و دلی باز کنیم

     چشمه٬چشمه٬می بنوشیم و بخندیم و بساتی فکنیم

     آنگه از روی طرب٬بهر عدو ناز کنیم

     بهر خوشبختی عشاق دعایی بکنیم

     خرقه زهد ز تن کنده صفایی بکنیم

     آسمان را بتراشیم و جلایی بدهیم

     میوه عشق بچینیم٬سخن٬باز کنیم

     از زمستان قدیمی دگر حرفی نزنیم

     چشم بر مهر بدوزیم و دل هوایی بکنیم

     سوره عشق بخوانیم

     کوکب مهر بخواهیم

     صحبت از لیلی و مجنون بکنیم

     جان گرفته٬سوز دیده٬با نیاز

     مهر را بر دار تن پهن کنیم

     گوهر دل بپسندیم

     چشم روشن بینیم

     ساقی از میکده گیریم٬نیازی بکنیم

     آری آید آنروز

     آری آید آنروز

     که بهارش همه رنگی باشد

     و من وتو ز هوایش مستی بکنیم............

نظرات 1 + ارسال نظر
ثریا دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ب.ظ http://orphic.blogsky.com

سلام دوست عزیز . من بعد از کلی زیر و رو کردن این بلاگ نفهمیدم که نویسنده ی این بلاگ کی هست . ولی قشنگه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد